دلنوشته هاي من براي دخترم

کارهایی که ازشون خوشحالم و اونایی که پشیمونم( تو بارداری )

سلام مامانی الان که به پشت سرم برمی گردم از یه سری از کارهام در مورد تو پشیمونم و به خاطر بعضیاش خوشحالم :   خوشحالم که بارداریم ناخواسته نبوده و  بچه دار شدنمون  با خواست قلبی من و باباییت انجام شد. خوشحالم که گذاشتم چند سال از ازدواجم بگذره و همسرم رو بشناسم و شرایطم برای بچه تا حدودی مساعد بشه. خوشحالم که سنم کم نبود و می تونستم یک مادر باشم تا بچه. خوشحالم که از یک سال قبل آزمایشات و کارها و آمادگیهای پیش از بارداری  رو انجام دادم و نقص هامو برطرف کردم. خوشحالم که تو بارداری با وجود بالا رفتن وزنم ولی مولتی ویتامین و امگا سه رو ادامه دادم چون الان  نتیجه شو می بینم هرچند قیافم ناله ...
12 دی 1390

اومدن مامان پروانه و تب روزوئلا

سلام شیرینم سلام مرگت نبینم قند عسلم چقدر دلم برات تنگ شده. آخه چند روزه که مرخصی گرفتی و سر کار نمیای. مامان پروانه اومده و می مونی پیشش . چقدر خوشحالم که تو این سرما جات گرمه . به محض اینکه مامان پروانه و دایی امید اومدن تو بدنت گرم شد گفتم تب داری گفتم نه خونه گرمه ولی روز بعدش که من از دانشگاه برگشتم دیدم حسابی داری گرم می شی و عصرش تب کردی داشتی می سوختی وقتی تو تب داری من هم از گرما بخار می کنم . هر وقت من گرممه می دونم که تو هم گرمته . خلاصه بردیمت دکتر. دکتر عبادی متخصص نوزادان تو سلسبیل که تازه از آمریکا برگشته . همه جاتو معاینه کرد و گفت ویروس روزوئلاست که یک نوع سرماخوردگیه . سه روز تب می کنه بعد بدنش دون دون قرمز می ز...
12 دی 1390

داری چهار دست و پا یاد می گیری

سلام شکرم سلام جگرم عسل مامان الان داره مهد می ره . روی شکمت هم می خزی ولی دوست نداری زیاد به خودت زحمت بدی یک کم می ری و شروع می کنی به غرغر کردن و اگه بغلت نکنیم شروع می کنی به گریه کردن. ولی به یک چشم به هم زدن دمر می شی و در می ری . سینه خیز می ری . دوست داری روی چهار دست و پات بایستی و شیر بخوری ، سخته ولی دوست داری منم زیر بینیتو می گیرم که بتونی نفس بکشی. دیروز شنبه بود و من کلاس داشتم مجبور بودم برم چون باید پروپوزالمو می گرفتم ببینم تصویب شده یا نه . بابایی هم نتونسته بود مرخصی بگیره . پس مجبور شدیم یذاریمت مهد نزدیک خونه که یه بار دیگه هم رفتی چون مهد خودت هم از خونه دوره و هم از دانشگاه . تازه من ساعت هفت و چهل دقیق...
27 آذر 1390

نمايشگاه رفتن تو

سلام قربونت بره مامان یه نمایشگاه بود برای اسباب بازیهای آموزشی از بیست و سه تا بیست وهفت آبان تو خیابون حجاب . ما هم رفتیم و حسابی به تو خوش گذشت کلی ازت عکس گرفتیم با عموپورنگ هم عکس انداختی و کلی هم برات اسباب بازی خریدیم . یه بلز گرفتیم که به حد کشت و باشدت باهاش آهنگ می زنی چند تا عروسک انگشتی  ، یک حلقه هوش، دو تا کتاب برای من در مورد آشپزی و تربیت کودک.یه توپ .       دلم می خواد تو همه چیز داشته باشی عزیزم حتی به قیمت جونم. ...
29 مهر 1390

رفتيم سر كار

سلام جگرم بالاخره تو در شش ماهگی کارمند شدی و ما دیروز رفتیم سر کار . صبح بابایی تا دم سرویس بدرقه مون کرد و ایستاد تا سرویس بیاد اولین بار بود که بچه بغل سوار ون می شدیم سرت خورد به سقف و کمی گریه کردی ولی زود آروم شدی و چند دقیقه بعد خوابت برد تا رسیدیم سر کار. رفتیم مهد و خودم لباساتو در آوردم شیرت دادم آروم که شدی تحویلت دادم اونروز خیلی بهت سر زدم و پیشت موندم پایان روز هم که ساعت دو نیمه یک ساعت زودتر رفتم تا آمادت کنم ولی خیلی گریه کرده بودی . الهی بمیرم. باهام قهر بودی نگام نمی کردی و هر چی باهات حرف می زدم توجهی نمی کردی. باز به فکر استعفا افتادم . مطمئنا هر وقت که بدونم بهت سخت می گذره این کارو می کنم. برات فرنی خیلی رقی...
17 مهر 1390

داریم آماده می شیم برای رفتن سر کار

سلام عزیز کارمند شش ماهه من خوبی مامانی؟ بعد از اینکه از کرمانشاه برگشتیم حدود  چهار هفته خونه بودیم تا شانزده مهر که باید می رفتم سر کار و تو دیگه شش ماهت کامل می شد و مرخصی من تموم می شد. باز روزهای سختی بود و هر روز گرسنگی و تشنگی بود تا بابایی بیاد . با تو از صبح تو اتاق خواب بودیم می شستمت و شیرت می دادم و باهات بازی می کردم. هفته اول مهر یه جلسه غیبت کردم و دانشگاه نرفتم ولی هفته بعد بابات مرخصی گرفت و من رفتم کلاس . بازم شنبه هاست . سه تا درس داریم  و فقط تا ظهره . خدار و شکر که تو خیلی اذیت نمی شی. کلاس آخر هم که حضور و غیاب نمی کنه و می تونم در برم. بردیمت متخصص نوزادان تا هم معاینه ت کنه هم دستور غذایی بده ...
13 مهر 1390

برگشتیم خونه

سلام عزیز مامان بعد از یه تعطیلات طولانی مدت که پنجاه روز طول کشید  برگشتیم خونه. بابایی اومد دنبالمونو برمون گردوند خونه . خیلی خوب بود و خستگیمون در رفت. کلی هم سفر رفتیم روانسر هم رفتیم. یک بار هم برای دایی امید رفتیم شهر گهواره دختر ببینیم که دختر دایی بابام بود . بد نبود لیسانس علوم تربیتی داشت و سنگین و موقر بود ولی دایی امیدت می گه زشته دوستش ندارم بعضی اوقات هم می گه نه می خوامش. یک بار هم رفتیم دولت آباد یه دختر ببینیم که باباش اعدامی بود خیلی به دلمون نشست بهش که گفتم که قصد ازدواج ندارم هرچقدر اصرار کردم راضی نشد. تو تپلی شدی و دل همه رو می بری مخصوصا بچه های داییم دوست دارن یاشار و مهتاب و دانیار  تشنه دیدنتن ز...
31 شهريور 1390

تعطیلات طولانی مدت

سلام شیرین مامان هنوز هم کرمانشاهیم حسابی بهمون خوش می گذره . مخصوصا به تو که مامان پروانه تو از منم بیشتر دوست داری . اونو که می بینی منو از یادت می ره. همش اون حمومت می کنه منم از این کار لذت می برم  چون می دونم تو هم دوست داری و هم اینکه مامانم از وقتی من ازش دور شدم خیلی افسرده  و شکسته شده و هیچی خوشحالش نمی کنه و لی با تو احساس خوشی و سرزندگی رو می شه تو وجودش دید وقتی با توئه اصلا مریض نمی شه و اصلا سرش درد نمی کنه . از بچه های خودش بیشتر دوستت داره . به همین خاطر هم من دوست دارم مدت کوتاهی که با همیم رو با اون بگذرونی . البته بقیه هم زمین نمی ذارنت و لوست می کنن و تو هم حال می کنی . عاشق داییاتی. خاله آزاده هم بدجوری ...
23 مرداد 1390