دلنوشته هاي من براي دخترم

داریم آماده می شیم برای رفتن سر کار

1390/7/13 8:50
نویسنده : مامان آرزو
76 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز کارمند شش ماهه من

خوبی مامانی؟

بعد از اینکه از کرمانشاه برگشتیم حدود  چهار هفته خونه بودیم تا شانزده مهر که باید می رفتم سر کار و تو دیگه شش ماهت کامل می شد و مرخصی من تموم می شد.

باز روزهای سختی بود و هر روز گرسنگی و تشنگی بود تا بابایی بیاد . با تو از صبح تو اتاق خواب بودیم می شستمت و شیرت می دادم و باهات بازی می کردم.

هفته اول مهر یه جلسه غیبت کردم و دانشگاه نرفتم ولی هفته بعد بابات مرخصی گرفت و من رفتم کلاس . بازم شنبه هاست . سه تا درس داریم  و فقط تا ظهره . خدار و شکر که تو خیلی اذیت نمی شی. کلاس آخر هم که حضور و غیاب نمی کنه و می تونم در برم.

بردیمت متخصص نوزادان تا هم معاینه ت کنه هم دستور غذایی بده که انشاالله دیگه غذا خور بشی . تو این مدت فقط شیر خودم رو می خوردی بعلاوه بیست و پنج قطره ویتامین آ د به صورت روزانه. از الان به بعد باید به تدریج غذا هم بخوری . دکتر گفت از فرنی آرد برنج و حریره بادام شروع کنم و آخر ماه به سوپ برسم و باید آهن رو هم شروع کنیم.

به مهد زنگ زدم و گفتم که می خوایم بیایم  مدیر مهد خانم دانش زاد گفت یکی دو روز بیاین تا بچه با حضور شما با مهد آشنا بشه. ما هم یه روز رفتیم  . من با ماشین خودمون و پشت فرمون و تو هم توی کریرت. اصلا نخوابیدی و آفتاب هم اذیتت می کرد و همش نق می زدی آخرای مسیر که زدم کنار تا بهت شیر بدم چون قبلش همش اتوبان بود . برگشتنی ولی خیلی بد تر بود تو می خواستی بیای بغلم  و همش گریه می کردی. تو اتوبان که نمی شد زد کنار فقط ازت التماس می کردم و باهات گریه می کردم که تو رو خدا گریه نکن تو رو خدا خودتو اذیت نکن . ولی تو دیگه اشک می ریختی و از شدت گریه صدات در نمی اومد. همش لمست می کردم و نازت می کردم ولی تاثیری نداشت. یه آقاهه اومد  با ماشینش کنارم گفت اون پرده رو بزن کنار که بغلتو ببینی آخه یه پارچه زده بودم که آفتاب بهت نزنه . مرده خیلی عصبانی بود ولی صدای تو رو که شنید کوتاه اومد.  دیگه طاقت شنیدن گریه تو نداشتم  بغلت کردم و بیست دقیقه ای رانندگی کردم ولی تو شیر هم می خواستی اینو نمی شد . به این فکر کردم که پلیس به جهنم فوقش جریمه م می کنه ولی خدای ناکرده اگه یه ترمز کنم تو بین من و فرمون له می شی . اتوبان که تموم شد زدم کنار و و شیرت دادم فوری آروم شدی و خوابیدی ولی دیگه نمشد ازم جدات کنم زنگ زدم که بابات بیاد دنبالمون . اونم اومد و تا بیاد تو داشتی شیر می خوردی و چرت می زدی.

ولی تو مهد که بودی اونقدر مسیر خسته ت کرده بود که همشو خواب بودی و مدیر گفت دیگه نیارش تا روز خودش.

خدایا مونده بودم برای سر کار رفتن چکار کنم  تا حالا داشتم ماشین می بردم . بعدش هم سرویس قبلیم خیلی دور سوار و پیاده م می کنه .

خانم زرین کمر همکارم زنگ زد و براش درد دل کردم و گفتم اینجوری باشه باید استعفا بدم هیچی عزیزتر از بچم نیست . گفت تو دعا کن دورکاریم درست بشه تو به جای من تو سرویس باش بعدش هم که من می رم مرخصی زایمان.

دورکاریش که درست شد خیالم راحت شد.سر کوچه سوارمون می کنن . ولی برگشتنی کمی دورتره.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)