دلنوشته هاي من براي دخترم

رفتيم سر كار

سلام جگرم بالاخره تو در شش ماهگی کارمند شدی و ما دیروز رفتیم سر کار . صبح بابایی تا دم سرویس بدرقه مون کرد و ایستاد تا سرویس بیاد اولین بار بود که بچه بغل سوار ون می شدیم سرت خورد به سقف و کمی گریه کردی ولی زود آروم شدی و چند دقیقه بعد خوابت برد تا رسیدیم سر کار. رفتیم مهد و خودم لباساتو در آوردم شیرت دادم آروم که شدی تحویلت دادم اونروز خیلی بهت سر زدم و پیشت موندم پایان روز هم که ساعت دو نیمه یک ساعت زودتر رفتم تا آمادت کنم ولی خیلی گریه کرده بودی . الهی بمیرم. باهام قهر بودی نگام نمی کردی و هر چی باهات حرف می زدم توجهی نمی کردی. باز به فکر استعفا افتادم . مطمئنا هر وقت که بدونم بهت سخت می گذره این کارو می کنم. برات فرنی خیلی رقی...
17 مهر 1390

داریم آماده می شیم برای رفتن سر کار

سلام عزیز کارمند شش ماهه من خوبی مامانی؟ بعد از اینکه از کرمانشاه برگشتیم حدود  چهار هفته خونه بودیم تا شانزده مهر که باید می رفتم سر کار و تو دیگه شش ماهت کامل می شد و مرخصی من تموم می شد. باز روزهای سختی بود و هر روز گرسنگی و تشنگی بود تا بابایی بیاد . با تو از صبح تو اتاق خواب بودیم می شستمت و شیرت می دادم و باهات بازی می کردم. هفته اول مهر یه جلسه غیبت کردم و دانشگاه نرفتم ولی هفته بعد بابات مرخصی گرفت و من رفتم کلاس . بازم شنبه هاست . سه تا درس داریم  و فقط تا ظهره . خدار و شکر که تو خیلی اذیت نمی شی. کلاس آخر هم که حضور و غیاب نمی کنه و می تونم در برم. بردیمت متخصص نوزادان تا هم معاینه ت کنه هم دستور غذایی بده ...
13 مهر 1390

برگشتیم خونه

سلام عزیز مامان بعد از یه تعطیلات طولانی مدت که پنجاه روز طول کشید  برگشتیم خونه. بابایی اومد دنبالمونو برمون گردوند خونه . خیلی خوب بود و خستگیمون در رفت. کلی هم سفر رفتیم روانسر هم رفتیم. یک بار هم برای دایی امید رفتیم شهر گهواره دختر ببینیم که دختر دایی بابام بود . بد نبود لیسانس علوم تربیتی داشت و سنگین و موقر بود ولی دایی امیدت می گه زشته دوستش ندارم بعضی اوقات هم می گه نه می خوامش. یک بار هم رفتیم دولت آباد یه دختر ببینیم که باباش اعدامی بود خیلی به دلمون نشست بهش که گفتم که قصد ازدواج ندارم هرچقدر اصرار کردم راضی نشد. تو تپلی شدی و دل همه رو می بری مخصوصا بچه های داییم دوست دارن یاشار و مهتاب و دانیار  تشنه دیدنتن ز...
31 شهريور 1390

تعطیلات طولانی مدت

سلام شیرین مامان هنوز هم کرمانشاهیم حسابی بهمون خوش می گذره . مخصوصا به تو که مامان پروانه تو از منم بیشتر دوست داری . اونو که می بینی منو از یادت می ره. همش اون حمومت می کنه منم از این کار لذت می برم  چون می دونم تو هم دوست داری و هم اینکه مامانم از وقتی من ازش دور شدم خیلی افسرده  و شکسته شده و هیچی خوشحالش نمی کنه و لی با تو احساس خوشی و سرزندگی رو می شه تو وجودش دید وقتی با توئه اصلا مریض نمی شه و اصلا سرش درد نمی کنه . از بچه های خودش بیشتر دوستت داره . به همین خاطر هم من دوست دارم مدت کوتاهی که با همیم رو با اون بگذرونی . البته بقیه هم زمین نمی ذارنت و لوست می کنن و تو هم حال می کنی . عاشق داییاتی. خاله آزاده هم بدجوری ...
23 مرداد 1390

فصل امتحانای مامان

از دوشنبه سی خرداد امتحانام شروع شد که امتحان سازماندهی پیشرفته با دکتر مجیدی بود  . دایی حامد اومد پیشت موند قبل از رفتنم حمومت کردم تا بخوابی و اذیت نشی. رفتم امتحانو برگشتم امتحانم اصلا خوب نبود چون سر امتحان گوشیم زنگ خورد و مراقب می خواست بیرونم کنه و برام تقلب بنویسه چون گوشی روشن سر جلسه یعنی تقلب و با وساطت استاد قضیه تموم شد ولی من دل تو دلم نبود ببینم کیه نگران بودم که حامد باشه و نکنه تو مشکلی داری . به سرعت امتحانمو سرهم بندی کردم و رفتم خونه . بین راه زنگ زدم حامد گفت می خواستم بدونم شیر کجاست پیدا کردم . خدا خیرت بده امتحانم خراب شد. درس که نمی تونم بخونم نمی شه که از دایی حامدت انتظار داشته باشم بچه داری کنه فقط گفتم ب...
30 تير 1390

دوماهه شدنت مبارک

سلام جیگر مامان دختر گلم حسابی بزرگ شده . مثل خرس شیر می خوره و زود زود بزرگ می شه . کمی تپلی شدی و نازتر شدی دیگه هیچ اثری از لاغری و ضعیفی نداری. ولی همچنان موهات کمه. شانسی که آوردیم یه شنبه کلاس داشتم به خاطر شهادت حضرت فاطمه تعطیل بود و شنبه بعدی به خاطر تعمیرات دانشگاه .بازم خدا بزرگه دو هفته هم که کلاس نرم خوبه. مامان پروانه و دایی حامد اومدن دو تا شنبه اینجا بودن و من رفتم کلاس. سوم اردیبهشت روز مادر بود مامانو بردیم بازار گفتیم هر چی دوست داری بخر یه قواره چادر انتخاب کرد و من و بابایی اشتراکی براش خریدیم. چهارشنبه باهاشون رفتیم کرمانشاه . آخه تعطیلات چهارده و پانزده خرداد به مناسبت قیام پانزده خرداد و ارتحال امام خمین...
20 خرداد 1390

اولین ماه زندگی تو

سلام عزیز مامان الان تو یک ماهت تموم شده. امروز اولین ماه زندگیت تموم شد و به سلامتی رفتی تو دو ماه. ماه شیرین ولی سختی بود هم برای تو  و هم  برای من. تا بیایم همدیگر رو بشناسیم طول کشید من هم که شیر دادن بلد نبودم . تمیز کردن بلد نبودم. وقتی از بیمارستان اومدیم خونه تازه فهمیدیم که تو چقدر گرسنه ای هی من بهت سینه می دادم ولی شیر نداشت فقط چند قطره داشتم می گن همون هم کافیه ولی کفاف تو رو نمی داد. شب مجبور شدیم بابایی رو بفرستیم دارو خانه برات شیر خشک بگیره . درست کردیم و حسابی سیر خوردی و خوابیدی اسمش نان1 بود. به محض رسیدن به خونه مامانم قنداقت کرد. شب چندین بار بیدار شدی نمی دونستیم چی می خوای هی مامان پروانه ع...
14 ارديبهشت 1390

خوش آمدي شيرينم

سلام سلام  سلام   سلام عزیز مامان. صبح قشنگت به خیر .خوب خوابیدی ؟خوابای خوب خوب دیدی؟ عزیز دل مامان تو الان تو بغلمی . شیرین و ملوس ومامانی.   از به دنیا اومدنت بگم. صبح روز چهارده فروردین ساعت پنج صبح بیدار شدم . صورتمو شستم . سرمو شونه کردم . یه آرایش ملایم کردم و شروع کردم به لباس پوشیدن . در همین حین مامان پروانه و بابایی هم بیدار شدن . قرار نبود من چیزی بخورم . مامان ذپروانه گفت دایی حامد هم بیدار کنم ببریمش . من و تو و بابایی و مامان پروانه و دایی حامد  راه افتادیم به سمت بیمارستان اقبال . چون به خونه نزدیک بود پیاده رفتیم . خاله آزاده و دایی مهدی و دایی امید موندن خونه . ساکت دست بابای...
30 فروردين 1390

من مادر شدم

آسمان را گفتم می توانی آیا بهر یک لحظه خیلی کوتاه روح مادر گردی صاحب رفعت دیگر گردی؟ گفت نی نی هرگز من برای این کار کهکشان کم دارم،  نوریان کم دارم،  مه و خورشید به پهنای زمان کم دارم.   خاک را پرسیدم : می توانی آیا دل مادر گردی آسمانی شوی و خرمن اختر گردی ؟ گفت نی نی هرگز من برای این کار بوستان کم دارم ، در دلم گنج نهان کم دارم.   این جهان را گفتم هستی و کون و مکان را گفتم: می توانی آیا لفظ مادر گردی   همه رفعت را  همه عزت را   همه شوکت را   بهر یک ثانیه بستر گردی؟ گفت نی نی هرگز من برای این کار  آسمان کم دارم  ...
15 فروردين 1390