دلنوشته هاي من براي دخترم

دوماهه شدنت مبارک

1390/3/20 9:40
نویسنده : مامان آرزو
141 بازدید
اشتراک گذاری

سلام جیگر مامان

دختر گلم حسابی بزرگ شده . مثل خرس شیر می خوره و زود زود بزرگ می شه . کمی تپلی شدی و نازتر شدی دیگه هیچ اثری از لاغری و ضعیفی نداری. ولی همچنان موهات کمه.

شانسی که آوردیم یه شنبه کلاس داشتم به خاطر شهادت حضرت فاطمه تعطیل بود و شنبه بعدی به خاطر تعمیرات دانشگاه .بازم خدا بزرگه دو هفته هم که کلاس نرم خوبه.

مامان پروانه و دایی حامد اومدن دو تا شنبه اینجا بودن و من رفتم کلاس. سوم اردیبهشت روز مادر بود مامانو بردیم بازار گفتیم هر چی دوست داری بخر یه قواره چادر انتخاب کرد و من و بابایی اشتراکی براش خریدیم. چهارشنبه باهاشون رفتیم کرمانشاه . آخه تعطیلات چهارده و پانزده خرداد به مناسبت قیام پانزده خرداد و ارتحال امام خمینی افتاده بود شنبه و یک شنبه . آخ جون یه شنبه دیگه هم تعطیله .

کوله ساره هم رفتیم . این اولین بار بود که داشتی می رفتی اونجا. شب قرار بود برات جشن بگیرن و شام بدن . اونروز که قرار  بود شبش جشن باشه رفتیم تو مزرعه توت فرنگی پدربزرگت. خیلی آروم و خانم بودی و تو کریرت نشسته بودی . ولی به محض اینکه اومدیم خونه نمی دونم چت شده بود دلت درد کرد یا سردت شده بود نمیدونم ولی آنچنان گریه می کردی که دیوونه شدم . با هیچی هم آروم نمی شدی دیگه گریه منم داشت در می اومد. دو سه ساعت یه ریز گریه می کردی . عمه مستوره اومد  بغلت کرد یک کم آروم شدی و نیم ساعت بغلش خوابیدی . بیدار شدی دوباره شروع کردی به گریه کردن. دیگه توان نداشتم نزدیکی اومدن مهمونا بابات از بیرون اومد چند بار بالا پایین انداختت و من شیرت دادم خوابیدی . دیگه تا مهمونا اومدن و شام خوردیم تو بیدار نشدی. انقدر که خسته شده بودی.فقط آخر شب بیدار شدی کادوهاتو بگیری و دوباره خوابیدی.همه فامیلا برات پول دادن به جز دختر دایی بابات شایسته که یه پیرهن آورده بود.تو هم یه لباس سفید زیبا تنت کرده بودمو با طلاهای خشگلت داشتی خودنمایی می کردی.

هوا پر از ریز گرد و گرد و خاک بود. از بد شانسی ما حتی نمی تونستی ده متر جلوتر رو هم ببینی همه جا غبار آلود بود . چقدر دلم برات سوخت از دود تهران اومدی تو گردوخاک اینجا . این گردوخاک از عراق میاد و غرب کشور رو کلا می گیره بعد از سقوط صدام دیگه کسی بیابانهای عراق رو قیر پاشی نکرده و برای همین هم همه خاکها بلند می شه و هوا رو آلوده می کنه  الان دو سه ساله که شدید تر شده و تو این حوالی چند روز هوا اینجوری می شه و همه سالمها به سرفه و مشکلات تنفسی دچار می شن . بیماران قلبلی و تنفسی هم که دیگه واویلا. بینیت رو که تمیز می کردم گل ازش در می اومد منم که همش سرفه می کردم و گلوم می سوخت. سعی می کردم اون چنر روز اصلا بیرون نرفتیم . تو داشتی علائمی مثل سرماخوردگی از خودت نشون می دادی . آبریزش بینی داشتی و سرفه می کردی  ولی سرمانخورده بودی .

تو همین آلودگی ها بود که همکار بابات آقای بداغی و خانمش و دو تا بچش اومده بودن سنندج و یه سر هم به کوله ساره زدن نهار با ما بودن و رفتن. فرداش خونه عمه آمنه دعوت بودیم. نهار اونجا بودیم داشتن خونه تکونی می کردن ولی بابات خودشو دعوت کرد خونشون. خلاصه فقط یه فرش شش متری انداختن روش نهار خوردیم و طبق معمول همیشه عمو طاهر و خانمش هم با ما اومدن . تو چند بار به عمه لبخند زدی و دلشو آب کردی و به پسرش زانیار که اول راهنماییه هم لبخند زدی و با هه هه صداش کردی و لی زانیار محلت نداد  به مامانش گفتم این پسرت چرا دخترمو تحویل نمی گیره  می زنمش ها. گفت آخه داره درس می خونه . گفتم هر چی. منم کاری می کنم دخترم تحویلش نگیره حالا می بینه.

 

بعد از دو روز برگشتیم کرمانشاه . مامانم شروع کرد به اخم و تخم که چرا اینجا نیومدید و منم کلی گریه کردم و گفتم نمی ذاری بهم خوش بگذره . اونم گفت دلم واستون مخصوصا برای دخترم تنگ شده .

فرداش برگشتیم تهران و دوباره تنها شدیم .

هر روز صبح زود با هم بیدار می شدیم  و تا ساعت چهار عصر که بابات بیاد با هم بودیم نمی ذاشتی از جام تکون بخورم یا بیدار می شدی و می گفتی فقط بشین پیشم یا  یک ساعت هم که می خوابیدی چون خوابت سبک بود تکون نمی خوردم که مبادا بیدار بشی تا غروب نه کاری می کردم نه چیزی می خوردم فقط به تو می رسیدم . بابات که می اومد می رفتی بغلش اونوقت تازه من صورتمو می شستم چای دم می کردم و صبحانه و نهار و عصرانه رو با هم می خوردم. حتی لامپ هم روشن نمی کردم و چون شیشه خونمون سکوریته خیلی تاریکه ولی تو همون تاریکی می نشستم و خیلی وقتا تا عصر با هم تو اتاق خواب بودیم .

شبها هم با اینکه تخت مستقل داری ولی پیش خودمون وسطمون می خوابی . می ترسیدم که نکنه گریه کنی یا خدای نکرده چیزیت بشه من متوجه نشم. دور از جونت هزار بار دور از جونت آخه مامان من یه پسرش که اسمش آیدین بود رو شب توی خواب از دست داده بود با اینکه پیش خودش خوابیده بود ولی من می ترسیدم دیگه.

خلاصه شبا و روزا می گذشت و تو بزرگ می شدی.روز چهارده خرداد موعد واکسنت بودولی چون نبودیم شانزدهم بردمت واکسن دوماهگیتو زدم  کلی تب کردی و بهت قطره استامینوفن دادم تا بهتر شدی همش ناله می کردی . روز بعد خوب خوب شده بودی.

اینجوری تو دو ماهه شدی.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)