دلنوشته هاي من براي دخترم

اولین ماه زندگی تو

1390/2/14 11:30
نویسنده : مامان آرزو
349 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز مامان

الان تو یک ماهت تموم شده.

امروز اولین ماه زندگیت تموم شد و به سلامتی رفتی تو دو ماه.

ماه شیرین ولی سختی بود هم برای تو  و هم  برای من. تا بیایم همدیگر رو بشناسیم طول کشید من هم که شیر دادن بلد نبودم . تمیز کردن بلد نبودم.

وقتی از بیمارستان اومدیم خونه تازه فهمیدیم که تو چقدر گرسنه ای هی من بهت سینه می دادم ولی شیر نداشت فقط چند قطره داشتم می گن همون هم کافیه ولی کفاف تو رو نمی داد. شب مجبور شدیم بابایی رو بفرستیم دارو خانه برات شیر خشک بگیره . درست کردیم و حسابی سیر خوردی و خوابیدی اسمش نان1 بود.

به محض رسیدن به خونه مامانم قنداقت کرد.

شب چندین بار بیدار شدی نمی دونستیم چی می خوای هی مامان پروانه عوضت می کرد  شیر خشک بهت می داد ولی آروم نمی شدی کلا اولین شبها واقعا سخت بود من هم که مرتب بهت سینمو می دادم و تو با حرص و ولع می مکیدی . خدا خدا می کردم که زود تر شیرم زیاد بشه. تو هم خوب شکمو بودی مامان پروانه نبات داغ و رایانه و نبات هم بهت می داد با ولع تمام می خوردی و با عصبانیت قاشقو از دستش می کشیدی تا خودت بخوری .

من حالم خوب بود رسیدیم خونه همچنان قوز قوز راه می رفتم بعد دراز کشیدم و گن مخصوص زایمان بستم اسمش آپو بود 30هزار تومن خریدمش . دادم مامان پروانه و بابایی محکم بستن شکمم . بعد از اون دیگه می تونستم راست تر راه برم. فقط کاچی می خورده هم سیرم می کرد هم مقوی بود و هم دفعش کم بود . آب سرد هم می خوردم تشنه م بود ولی فوری دل درد می گرفتم .

روز بعدش رفتم حموم و چسپ روی بخیه م رو کندم ( دکتر گفته بود ) تا جایی که تونستم خم نمی شدم.

روز سوم بردیمت میدون توحید مرکز بهداشت غرب تهران تا غربالگری بشی. از پاشنه ت چند قطره خون برداشتن و تو کلی گریه کردی جگرم سوخت . تازه بعدش خانمه گفت اه لیبل ها خرابه و دوباره از اول پاشنه تو سوراخ کردن و خون گرفتن .

خودمو وزن کردم ده کیلو کم کرده بودم.

من خیلی راحت راه می رفتم می گفتم مادرش منم باورشون نمی شد می گفتم سزارین تازه بیشتر تعجب می کردن.

روز چهارم عمو بهروز اومد دیدنمون و برات پنجاه تومن چشم روشنی و یه دسته گل خشگل آورد  و باهات عکس هم انداخت تا ایمیل کنه واسه کوله ساره که ببینن.

روز پنجم سینم مثل سنگ سفت شد و شیر اومد توش ولی به سختی بیرون می اومد  تو هم حوصله نداشتی مک بزنی چون شیشه راحت می اومد گریه می کردی و دوباره شیشه رو می خواستی همش نگران بودم که نکنه سینه نگیری و شیشه ای بشی

هر بار حسابی با شیر دوش می کشیدم تا شیر بیاد بیرون تا تو تن پرور و تنبل حاضری بخوری ولی بعدش دیگه بدون زحمت خودش می ریخت بیرون ولی نوک سینم زخم شده بود و خون می اومد هر بار که می شستم می دادم بخوری درد می کشیدم ولی به خاطر اینکه شیر خشکی نشی تحمل می کردم برای سینم یه کرم ماستلا مخصوص سینه گرفتیم به سینه زخمم می زدم فرداش که خوب می شد می دادم تو . هر روز یکی از سینه هام که وضعش خراب بود رو درمان می کردم و سالمه رو به تو می دادم تا بخوری . چون بلد نبودم شیر بدم یه بالش بغلم می ذاشتم تو هم که خیلی کوچولو بودی و بغل کردنت سخت بود. یه بالش هم زیر پام تا بلندت کنه برسی به سینم و کلی هم خم می شدم دیگه همه تنم درد می کرد .ببینم کی یاد می گیرم.

شب پنجم که مامان پروانه می خواست عوضت کنه نافت افتاد و کلی خوشحال شدیم .

بعد دادیم به عمو بهروزت ببره یه جای خوب بندازه اونم برده بود دانشکده مهندسی نفت دانشگاه تهران . ایشالا که مهندس نفت بشی عزیز مامان.

روز ششم مهمون برامون اومد . مادر بابایی و عمو طاهر و زنش و پسرش کارن که نه ماهش بود با عمه آمنه و شوهرش اومدن یه شب موندن و برات کادو آورده بودن عمو طاهر یه زنجیر ،عمه آمنه یه النگو ، مادربزرگت یه النگو دیگه  و یه ست لباس پنج تیکه سفید و نارنجی و زن عمو کژال هم یه قواره پیرهنی بنفش برای من آورده بود. واقعا بهم سخت گذشت سرم به شدت درد گرفت بود جا برای استراحت نداشتم  جا برای شیر دادن به تو هم نبود آخه من دوست نداشتم کسی سینمو ببینه . اونقدر حساسیت نشون دادم تا عمه ت گفت نکنه بچه خودتون نیست ما که بارداری تو رو ندیدیم شیر هم که نمی دی وایییییییییی  داشتم از عصبانیت می ترکیدم لابد اگه لاابالی پیششون شیر می دادم می گفت چقدر بی حیایی .

خلاصه فقط نشستن و کمکم نکردن من با شکم پاره شش روزه براشون پخت و پز می کردم خوب بود که لااقل مامانم بود که به تو برسه فقط یه نهار زن عمو کژال ظرفا رو شست . خدا خیرش بده . به مامانم گفته بودم که کمکم کنه ولی اون فقط به تو می رسید و من با سردرد و بی حالی مهمون داری می کردم بابات هم سر کار بود وقتی برگشت گفتم تو رو خدا همه رو ببر بیرون من یک کم دراز بکشم . وقتی همه شون رفتن با اینکه سرم داشت می ترکید تازه فهمیدم چیزی تا شام نمونده  شروع کردم به شام درست کردن . ولی خودم از فرط سردرد نتونستم بخورم  . سردردم بیشتر به خاطر تفاهم نداشتن دو تا مادربزرگات بود این می گفت سردشه اون می گفت گرمشه . اون می گفت قنداقش نکنید این می گفت نه باید بکنیم . این می گفت جوراب باید پاش باشه سرما نخوره اون می گفت نباید باشه بچه از بیخ ناخن نفس می کشه.خلاصه این وسط من دیوونه شدم. .آخر شب تو بالکن کلی برای بابات گلایه کردم و اون گوش داد.

شب هم که تو لطف کردی و نذاشتی بخوابم .هر بار که بیدار می شدی کلی گریه می کردی و یک ساعت شیر می خوردی من هم نشسته چرت می زدم . خوابت که می برد می ذاشتمت زمین . دیگه کمر نداشتم جای بخیه هام که دیگه نگو.

صبح روز بعد رفتن و من یه نفس راحت کشیدم .

روز دهم با ماشین خودمون رفتیم کرمانشاه شبانه رفتیم . تو قنداق بودی و هوا هم سرد بود شب ساعت یک رسیدیم . شب سختی بود و مامان پروانه با دقت تو رو گرفته بود.

روز یازدهم رفتیم نذر پایان خدمت مازیار پسر دایی من . تو نذر کلی چشم روشنی پول بهت دادن .

بابا مارو گذاشت و خودش برگشت تهران .

موقعی که به خاطر کلاسای من برگشتیم تهران تو بیست و پنج روزه بودی .تو این مدت من غیبت می کردم  سه هفته کلاس نرفتم.

همسایه مامان اینا  که اسم دخترش فاطمه بود اومدن پیشت  ازشون سرما خوردگی گرفتی و شدیدا تب کردی .بردیمت پیش دکتر سید طهمورث حیدری متخصص نوزادان . دارو نداد و فقط یه ویتامین آ د  و یه پماد سوختگی داد . چون می ترسیدیم خدای ناکرده تشنج کنی فرداش بردیمت یه دکتر دیگه اون آموکسی سیلین و قطره استامینوفن داد  بهتر شدی . راستی حالا وزنت 3450 شده  . تو خیلی از آموکسی سیلینه خوشت اومده بود و قطره چکان رو می کشیدی که خودت بخوری .

هنوز هم مامان پروانه تمیزت می کنه و حموم می برتت.

روز بیست و پنجم رفتیم تهران. شنبه بابات مرخصی گرفت موند خونه .من رفتم دانشگاه تمام روز دلم پیش تو بود . بااینکه می دونستم باباتو دوست داری و برات هم شیر دوشیده بودم ولی باز نگران بودم  شیرم هم فراوان شده بود تمام لباسمو خیس کرده بود همش می ریخت . پد گذاشته بودم ولی کفاف نمی داد .وقتی برگشتم خونه همه چی خوب بود و تو آروم بودی ولی با من قهر کرده بودی نمی اومدی بغلم . رفتم یه دوش گرفتم سر تا پام بوی شیر می داد . برگشتم باهام آشتی کردی و بهت شیر دادم . شانس آوردم شش ماه مرخصی زایمان دارم و پیشتم وگرنه دیوونه می شدم .

 

یه خاطره جالب برات تعریف کنم . تو آموکسی سیلین رو دوست داشتی و احتمالا فکر نمی کردی دارو باشه چون خوشمزه ست با ولع می خوردی ولی برگشتیم تهران بعد از یکی دو روز لب نمی زدی و گردنتو این ور و اونور می کردی تا نخوری اگه هم به زور بهت می دادم می ریختی بیرون تعجب کرده بودم که این تغییر رفتار یعنی چی . بالاخره گفتیم نکنه فاسد شده که دیدیم بله فاسد که هیچی گندیده بود . روش نوشته بود بیرون از یخچال هفت روز سالمه که الان پانزده روز بود . الهی بمیرم برات که می خواستم چی بهت بدم . خاک بر سر سوادم. آفرین به تو که بو و مزه شو فهمیدی.

اینم یه خاطره از سهل انگاری منو و زرنگی تو قبل از یک ماهه شدنت.

راستی تو از همون روز اول تولدت لبخند می زدی و بعضی اوقات ذوق صدادار هم می کردی .

متاسفانه چیزی که هر دومونو اذیت می کرد این بود که تو کولیک بودی یعنی دل درد داشتی . موقع دفع هم خیلی زور می زدی عصرها به همین خاطر خیلی گریه می کردی.الهی بمیرم برای دل کوچیکت.چند بار هم دکتر بردیمت ولی می گفتن طبیعیه و تا سه چهار ماهگی حل می شه . کاش می ش درد تو رو من بکشم تا این بدن کوچولوت اذیت نشه .

شبها با پتو تابت می دادیم تا بخوابی . خیلی اذیت می شدی ماهم خسته می شدیم .

 

اینجوری تو یک ماهه شدی.

قربون گل یک ماهم بشم من.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)