دلنوشته هاي من براي دخترم

خوش آمدي شيرينم

1390/1/30 9:07
نویسنده : مامان آرزو
186 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

سلام 

سلام

 

سلام عزیز مامان. صبح قشنگت به خیر .خوب خوابیدی ؟خوابای خوب خوب دیدی؟

عزیز دل مامان تو الان تو بغلمی . شیرین و ملوس ومامانی.

 

از به دنیا اومدنت بگم.

صبح روز چهارده فروردین ساعت پنج صبح بیدار شدم . صورتمو شستم . سرمو شونه کردم . یه آرایش ملایم کردم و شروع کردم به لباس پوشیدن . در همین حین مامان پروانه و بابایی هم بیدار شدن . قرار نبود من چیزی بخورم . مامان ذپروانه گفت دایی حامد هم بیدار کنم ببریمش . من و تو و بابایی و مامان پروانه و دایی حامد  راه افتادیم به سمت بیمارستان اقبال . چون به خونه نزدیک بود پیاده رفتیم . خاله آزاده و دایی مهدی و دایی امید موندن خونه . ساکت دست بابایی بود.

خیلی دلهره داشتم . ترس نه اضطراب نه و لی خیلی تحت هجمه احساسات بودم و نمی دونستم چیه . من که از دوا و دکتر و عمل نمی ترسیدم  کلا آدم ترسویی نیستم . دلم می خواست خواب باشه و بیدار بشم دلم می خواست به تعویقش بندازم و برگردم خونه. فقط یک بار دیگه این احساس رو داشتم وقتی که بابام برای اولین بار منو برد مدرسه و من رفتم کلاس اول اون دفعه هم نفسم بند اومده بود مثل حالا.راه پنج دقیقه ای به نظرم پنجاه سال طول کشید .

وقتی رسیدیم اولین نفر بودیم . وقت من ساعت هفت و نیم بود و ما هفت رسیدیم . بعد از ما تا بابایی تشکیل پرونده بده سه تا خانواده دیگه هم اومده بودن بچه هاشونو  تحویل بگیرن.

هفت و ربع منو بابایی رو فرستادن بالا . با مامان و دایی حامد روبوسی کردم و رفتم تو آسانسور.  بابایی رو فرستادن دنبال یه سری کار دیگه. با سرعت از من آزمایش خون اورژانس گرفتن و گفتن کل لباسا و گیر سر و طلاهامو در بیارم لباس مخصوص عمل بپوشم که آبی بود و یه کلاه آبی هم سرم بذارم  باز داشت نفسم بند می اومد می خواستم انصراف بدم  بعد یه سرم بهم وصل کردن  و برام سوند گذاشتن  و سرممو دادن دست خودم . همه این کارا یک ربع هم طول نکشید  . دکترم با صدای بلند گفت مریض من کو؟ الان باید شروع کنیم . گفتن ایناهاش اومد.

از این اتاق رفتم بیرون بابایی بیرون ایستاده بود. باهاش خداحافظی کردم و سریع رفتم اتاق عمل . یک آقایی به بازوم آمپول زد و یه ماسک داد که هواشو تنفس کنم یکی دو تا سوال ازم پرسید که بچه چندمه و ... بعد هم گفت الان چشمات سنگین می شه . پرستاره شکمم رو با بتادین شست و گفت ببخشید سرده  ولی باید این کار رو انجام بدم  دکتر رامزی اومد و یه سلام کرد و گفت با اجازه من دوباره شکمتو ضد عفونی می کنم . بعد دیگه پلکام حسابی سنگین شده بود دیگه نمی تونستم باز نگهشون دارم . دیگه هیچ چی نفهمیدم.

 

تولد: روز 14 فروردین 1390 ساعت 7:50

دکتر رامزی

تهران  بیمارستان اقبال

وزن :2850 گرم

قد :49 سانتیمتر

جنسیت : دختر

 

 

بعد از مدتی احساس کردم دارم بیدار می شم با یه درد مبهم تو شکمم و رو تخت داشتن می بردنمهمه جا تاریک بود ولی مثل اینکه خواب ببینم  در حرکت بودم و اراده ای هم نداشتم . گفتم وای اینا هنوز شروع نکردن ؟ مامانم گفت تموم شده چی می گی؟

با ترس دستمو بردم نزدیک شکمم ولی جرات نداشتم لمسش کنم ولی مطمئن شدم دیگه شکمم خالی شده. تو اون موقع که خیلی احساس منگی و سر در گمی می کردم باورم نمی شد که به بودن کی احتیاج داشتم شاید مثل همیشه مامانم یا شاید هم بابای تو ولی اینطور نبود بدون اینکه اختیاری داشته باشم گفتم حامد کجاست گفتن ایناهاش . دستشو گرفتم و گریه کردم آروم نشدم ترسیده بودم  گفتم بیا بوسم کن  اونم بوسم کرد باز گریه کردم ولی خیلی  خودمو کنترل کنم . می دونی چرا دایی حامد و خواستم شاید خودش هم ندونه چرا ولی اون تنها کسی بود که تو تنهاییام منو تنها نذاشت وقتی که حتی مادرم هم بهم پشت کرده بود و وقتی که همه با ازدواجم با بابات مخالف بودن  وقتی که هیچ کس تحویلم نمی گرفت وقتی که باباییت رفته بود دنبال درسش و به من و عذاب کشیدنم اهمیت نمی داد این دایی حامدت بود که با قدرت کمش ازم دفاع می کرد پای درد دل و گریه هام می نشست با مامان دعوا می کرد و تهدیدش می کرد که اگه باز با آبجی دعوا کنی من از این خونه می رم بعد هم بارها و بارها باهام گریه کرد و جلوی خود زنی های منو می گرفت اون موقعی که بابات نمی تونست برای رهایی من کاری بکنه  من فقط یه داداش ضعیف داشتم که برام مثل یه کوه بود .

تو بیمارستان هم نا خود آگاه دلم حامد و می خواست و دلم آروم شد و انگار باز خوابیدم . بعد که بیدار شدم تو اتاقمون بودم تو رو آوردن نشونمون دادن که سالمی بعد هم سریع بردنت که حمومت کنن. گفتم سلام خانم کوچولو . با تعجب  یه چشمی بهم نگاه می کردی . خیلی جدی بودی و نگاهت نگاه عاقل اندر سفیه بود. خیلی ملوس بودی گفتم خسته نباشی خانمی  تو چرا اینقدر زشتی (شوخی کردم . ولی خودمونیم حسابی به خاطر تو مایع آمنیوتیک بودن ورم داشتی انگار  ساعتها تو حموم بودی.) تو هم که اصلا محل ندادی و همچنان نگام می کردی. منم از رو رفتم .

دیگه یواش یواش از بیهوشی در اومدم و درد رو احساس کردم اما خانم پرستار سریع بهم آمپول زدو دوباره آروم شدم بعد از یک ساعت تو رو آوردن پیشم و دادنت بغلم که شیرت بدم . پیش مامانم روم نشد که ابراز احساسات کنم دیگه به هوش بودم وای که چقدر کوچولو بودی.

لباسات خالی خالی بود ظریف و کوچولو و آروم . مثل اینکه تو شکمم زده بودی تو چشم خودت چون یه چشمت ورم داشت و باز نمی شد البته خدا خدا می کردم که همینطور باشه و دائمی نباشه . بلد نبودم شیرت بدم و در واقع اصلا شیر نداشتم ولی تو مثل یه شیرخوار حرفه ای شروع کردی به مک زدن هر دو سه ساعت یه بار بهت شیر می دادم ولی بعید می دونم که چیزی خورده باشی چون گرسنه بودی شب که دیگه حسابی صدات دراومد بردنت که عوضت کنن ولی وقتی برگشتی سکسکه می زدی فکر کنم این بغل مغلا یه چیزی دزدکی خورده بودی و پرستارا انگار بهت شیرخشک داده بودن . خدا کنه زودتر شیرم زیاد بشه تا تو سیر بخوری.

ساعت دو که ساعت ملاقات بود بقیه داییا و خاله آزاده اومدن عیادتمون.

یه شب با مامان پروانه موندیم بیمارستان و بابایی همش بهمون سر می زد ولی من که نمی تونستم چیزی بخورم کمی آبمیوه خوردم ولی عجیب تشنه بودم  اون شب تو چندین بار بیدار شدی و من اصلا نخوابیدم خیلی گرم بود تو هم انگار گرمت شده بود و چند بار تعویض شدی و خوابیدی .

فردا صبح  دکتر اومد معاینه مون کرد متخصص نوزادن تو رو و متخصص زنان منو . بعد گفتن من تب دارم ولی تو خوب بودی. بعد که تب من اومد پایین مرخصمون کردن  قبل از ترخیص بابایی به یه فیلمبردار گفته بود ازمون فیلم بگیره که تو اتاق عمل هم انگار رفته بود و فیلم از لحظه به دنیا اومدنت گرفته بود . دایی حامد و دایی مهدی هم که پشت سر هم ازت فیلم و عکس می گرفتن.

تو بیمارستان کلی هم کادو گرفتی مامان پروانه یه دستبند دایی امید یه انگشتر بهت دادن. بابایی هم به من یه تمام سکه هدیه داد.

به تو موقع خروج یه واکسن زدن. بابایی بعد از تسویه حساب رفت ماشینو آورد . چقدر سخت بود. به سختی می تونستم راست بایستم. تو ماشین که نشستم گفتم تو رو خدا آروم برو بعد هم که رسیدیم خونه فکر کن با اون همه بخیه چهار طبقه بری بالا . به خاطر اینکه کسی نبینه اونقدر تند رفتم بالا که نگو. مامان پروانه هم تو رو آورد .

 

عزیز دلم به خونت خوش اومدی.

به قلبم خوش اومدی.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)