دلنوشته هاي من براي دخترم

هفته هاي گذشته

باز هم سلام همونطور که برات تعریف کردم خیلی روزها رو در شک وجود یا عدم وجود تو سر کردم ولی سعی کردم برای بودنت فکری بکنم پس با اینکه دکترا ته دلمو خالی می کردن ولی من مرتب قرص فولیک اسیدمو می خوردم قرص و داروی مسکن و ... به هیچ وجه نمی خوردم .میوه و غذاهای مقوی و شیر بیشتر مصرف می کردم تا اگه ایشالا تو بودی هر دومون متضرر نشیم. با اینکه قصد داشتم برات خاطرات مشترکمونو بنویسم  ولی می ترسیدم و نمی نوشتم . می ترسیدم چون همونجوری هم به داشتنت عادت کرده بودم اگه باهات حرف می زدم اگه یهو می فهمیدم وجود تو فقط یه سراب بوده داغون می شدم . پس برات ننوشتم.وقتی از بودنت مطمئن شدم خوشحال بودم که برای سلامتیت هیچ چیز کم نذاشتم ولی ناراحت ب...
13 آبان 1389

اولین سونوگرافی و دکتر رفتن

سلام عزیز دل روز۴/۶/٨٩  رفتم دکتر که از بودنت و از سلامتت مطمئن بشم. اونم برام سونو گرافی نوشت. جواب سونوگرافی این بود: رحم با ابعاد بزرگ واکوژنیسته طبیعی مشهود است. ضخامت آندومتر نرمال و حدود کانال آندومتریال منظم است. در حفره لگن هیچ توده فراگیر یا مایعی دیده نمی شود. ساک حاملگی با واکنش نرمال به قطر ١٧ میلیمتر مطابق با ۶-۵ هفتگی مشهود است. تکرار بررسی ده روز بعد برای رویت قطب جنینی توصیه می شود.   این یعنی اینکه به وجود تو مشکوکن.   ده روز بعد طبق تجویز پزشک دوباره برای بررسی قطب جنینی رفتیم سونوگرافی این بار آب پاکی رو ریختن رو دستمون و دکتر گفت جنین از دست رفته و باید ختم بارداری بدین. ...
13 آبان 1389

دوست داری بدونی کی فهمیدیم خدا تو رو بهمون داده؟

سلام عزیز دلم دوست دارم امروز یک کم مثل بزرگا برات حرف بزنم. شاید الان که خودت داری خاطراتتو می خونی من دیگه نباشم که برات تعریف کنم  و شاید اینا تنها راه ارتباط من و تو باشه . پس برات می نویسم: من و بابات با هم همکلاسی بودیم خیلی با اقتدار پدرت یه روز از من خواستگاری کرد و من مدتها بعد با ترس و تردید بهش جواب مثبت دادم . می گم با تردید چون هر دومون دانشجو بودیم و بدون هیچ امکاناتی . با این حال قبول کردم . به سختی و با وام تونستیم یک سال و نیم بعد از پایان درسامون با هم ازدواج کنیم. روزای سختی داشتیم هر دو به شدت کار می کردیم تا بتونیم در شهر غربت زندگیمونو بسازیم. تازه بابا دانشجوی ارشد هم شده بود ولی مامانی قبول نشد و آرزو به دل...
13 آبان 1389

سايت جالب

سلام مامانی دل تو دلم نیست که ببینم کوچولوی من چه شکلیه . امروز توی اینترنت با یه سایت جالب آشنا شدم که با آپلود عکس مادر و پدر تصویر احتمالی بچه رو می داد. من هم سریع عکسهامونو دادم یه عکس دختر گرفتم یه پسر چقدر ناز بودن ولی مطمئنم که خودت نازتری. گلم من هنوز نمی دونم تو دختری یا پسر . هر وقت میرم سونوگرافی فقط یادمه بپرسم سالمه؟ قلبش می زنه ؟  بعد که میام بیرون می گم کاش جنسیتش رو هم می پرسیدم ولی عزیزم چه فرقی می کنه که تو چی باشی مهم اینه که سالم باشی.  آدرس سایته این بود: www.makemebabies.com  اولش آپلود عکس شخص بعد آپلود عکس همسر و در مرحله بعد انتخاب یه قاب مناسب برای عکس و ضمنا انتخاب اسم و جنسیت ...
9 آبان 1389

دانشگاه رفتن تو با مامان

سلام شیرین من مامان قبل از اینکه تو توی دلش باشی دانشگاه امتحان داده بود . وای اومدن تو و قبول شدن مامانی همزمان با هم اتفاق افتاد. خیلی مردد بودم که برم یا نه . بالاخره با توکل به خدا و اصرار بابایی تصمیم به ثبت نام گرفتم. همش خدا خدا می کردم که تو اذیت نشی. تهران قبول شدم ولی راهش خیلی دور بود کلی تو ترافیک می موندم تا برسم به کلاس . تو راه هم همش استرس داشتم انقدر که شلوغ بود می ترسیدم نکنه تصادف کنم. یه بار که تسمه فرمان هیدرولیک ماشینم برید و با بدبختی تونستم ماشین و خودمو سالم یرسونم خونه. کلی نگرانت بودم آخه می دونستم هرچی من استرس داشته باشم روی عزیز دلم تاثیر منفی می ذاره بعدش تصمیم گرفتم دیگه ماشین نبرم و با مترو ...
5 آبان 1389

به نگاهم خوش آمدي

سلام عزیز دل مامان این اولین مطلبیه که برات می نویسم. آخه مطمئن نبودم تو اومدی یا نه . دکترا مامانو خیلی اذیت کردن تا هفته هشتم می گفتن این که بچه نیست هر چه زودتر باید عمل کنی و از بین ببریش. من همش تحمل می کردم و دکتر عوض می کردم . تا اینکه تو یکی از سونوگرافیها توی شیطون خودتو نشون دادی . با مامان داشتی قایم موشک بازی می کردی . آره؟ باز خیلی مطمئن نبودم دفعه بعد که تو هفته دوازدهم رفتم سونوگرافی  این دفعه کلی برام دست تکون دادی  حیف اونروز بابایی نبود که ببینتت ولی من فوری زنگ زدم و بهش گفتم که به اون هم سلام رسوندی بابا هم کلی قربون صدقه ت رفت  .دیگه مطمئن مطمئن شدم که من و بابات مهمون داریم, یه مهمون ...
3 آبان 1389

لباس هندوانه اي

سلام عزیز مامان سلام به اون روی ماهت که هنوز ندیدم. خوبی گلم؟ دستگاهها که می گن خوبی. خدا رو شکر. از خدا می خوام که خوب باشی سالم باشی و سالم و بی دردسر هم به دنیا بیای آخه منو بابایی منتظرتیم. هر روز تو اینترنت دنبال وسایل نوزاد خشگل می گردم. هر وقت هم با بابایی بیرون می ریم مغازه های نوزادی رو نگاه می کنیم. وسایل خواب و لباسو یک عالمه وسیله قشنگ مثل خودت. وقتی تو هنوز نبودی یه بلوز و شورت با طراحی هندوانه تو ویترین یه مغازه دیدم انقدر دلم خواست بخرمش  ولی ما که نی نی نداشتیم بابات گفت  خوب مگه چیه اول لباسشو بخریم بعدخودش بیاد همین جوری هم شد . دو ماه هم نشد که خودت اومدی . حالا لحظه شماری می کنم که به دنیا بیای ...
3 آبان 1389