دلنوشته هاي من براي دخترم

دوست داری بدونی کی فهمیدیم خدا تو رو بهمون داده؟

1389/8/13 15:44
نویسنده : مامان آرزو
69 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز دلم

دوست دارم امروز یک کم مثل بزرگا برات حرف بزنم. شاید الان که خودت داری خاطراتتو می خونی من دیگه نباشم که برات تعریف کنم  و شاید اینا تنها راه ارتباط من و تو باشه . پس برات می نویسم:

من و بابات با هم همکلاسی بودیم خیلی با اقتدار پدرت یه روز از من خواستگاری کرد و من مدتها بعد با ترس و تردید بهش جواب مثبت دادم . می گم با تردید چون هر دومون دانشجو بودیم و بدون هیچ امکاناتی . با این حال قبول کردم . به سختی و با وام تونستیم یک سال و نیم بعد از پایان درسامون با هم ازدواج کنیم. روزای سختی داشتیم هر دو به شدت کار می کردیم تا بتونیم در شهر غربت زندگیمونو بسازیم. تازه بابا دانشجوی ارشد هم شده بود ولی مامانی قبول نشد و آرزو به دل موند چون الان دیگه وقت کار بود نه زمان درس خوندن . اینو می دونستیم که ما نباید کم بیاریم. ما باید روی پای خودمون بایستیم . چهار سال و نیم بعد ما هنوز داشتیم قسط وامهایی که برای جشن و رهن خونه گرفته بودیم رو پس می دادیم . کمی سبک تر شده بودند. خیلی جای خالیتو احساس می کردم . من دلم بچه می خواست ولی اوضاع مالی اصلا خوب نبود. بابا دیگه درسش تموم شده بود ولی هنوز هفت ماه از خدمت سربازیش مونده بود. باز منتظر موندیم دیگه تصمیم گرفتیم تو رو دعوت کنیم . اگه زودتر دعوتت نکردیم فقط به این خاطر بود که تو رو اذیت نکنیم همیشه بابات می گفت وقتی بچه دار بشیم که بتونیم اونو به آرزو هاش برسونیم دلم نمی خواد بچم آرزو به دل بمونه ما هم منتظر بودیم که کمی از نظر مالی تقویت بشیم و بابا هم سربازیش تموم بشه .

حالا دیگه بی صبرانه می خواستیمت.

تو هم دعوت ما رو قبول کردی و اومدی. قدمت روی چشمم عزیزم.

روز بیستم مرداد سالگرد ازدواج من و بابا بود ما هر سال این روز رو جشن می گیریم آخه خیلی از اینکه با همیم احساس خوشبختی می کنیم. امسال هم مثل سالهای قبل من رفتم آرایشگاه و آتلیه عکاسی وقت گرفتم ولی برای بابا کادو نخریدم صبح روز بیستم اول وقت رفتم آزمایشگاه  یه آزمایش خون دادم خانمه گفت شاید تا ظهر آماده بشه. خیلی دلم می خواست نتیجه تست بارداریم مثبت باشه و اونو به عنوان هدیه سالگرد ازدواج به بابایی بدم.

بعدش رفتم آرایشگاه اونروز پنج شنبه بود و من تعطیل بودم ولی بابا سر کار بود و من وقت داشتم به کارا برسم . بعد از آرایشگاه اومدم خونه تا من نهار درست کردم بابا اومد . نهار  رو خوردیم و سریع رفتیم آتلیه چند تا عکس انداختیم همش از خودم می پرسیدم من باردارم یا نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

بعد از آتلیه اومدیم خونه فوری زنگ زدم آزمایشگاه خانمه گفت ما تعطیل کردیم منم یه وسیله جا گذاشته بودم که برگشتم . کلی خواهش کردم گفتم خیلی برام مهمه که امروز نتیجه شو بدونم .

فکر می کنی چی گفت؟؟؟؟؟؟؟؟؟

گفت خانم مثبته . از خوشحالی می خواستم پرواز کنم به بابات گفتم.... هاج و واج نگام کرد آخه بد توطئه ای بود که من و تو شیطون علیه بابای بیچارت طراحی کرده بودیم.

البته شوکش چند دقیقه بیشتر طول نکشید و اونم مثل من خوشحال شد . همون روز عصر منو برد بیرون تا برام به مناسبت اومدن تو هدیه بخره . یه کیف و کفش خوشگل برام خرید.کلی ذوق کرده بودم.

آره عزیزم اینجوری شد که ما فهمیدیم یه مهمون تو راهی داریم ولی یعنی اینقدر راهت دوره که نه ماه طول می کشه تا برسی مامان جان یه کم بجنب. تنبل ما داریم واسه دیدنت دق می کنیم.

بوس بوس بوس 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)