دلنوشته هاي من براي دخترم

خريد لباس

سلام شیرینکم مامان پروانه و دایی مهدی و دایی حامد و خاله آزاده اومدن تهران . مامان پروانه داشت برای دیدن تو پر در میاورد. منم چند تا از شیرین کاریهای تو رو براش تعریف کردم دیگه نتونست نیاد ببینتت. چهارشنبه صبح اومدن جمعه شب می خواستن برن که با اصرار نگهشون داشتیم. ولی میگن امشب میریم. تو این دو سه روز کلی باهاشون کیف کردی . شبها بین منو خاله آزاده می خوابی میری سرتو میذاری رو بازوش می خوابی اوایل فکر کردم با من اشتباه گرفتی شیر می خوای آوردمت پیش خودم گریه کردی و برگشتی بغلش. عاشقشونی حتی من که میگم بیا بغلم تا گرسنه نباشی و از شدت گرسنگی گریه ت نگیره میگی نمیام بغلت. اونا هم که فقط باهات بازی می کنن و همه تون دارین لذت می برین م...
6 بهمن 1390

مرخصیت تموم شد

سلام عزیزم مامان پروانه و دایی امید دیشب برگشتن خونه شون. خیلی دلم گرفت دوباره غریب شدم. تو هم دوباره باید بری سر کار . این شانزده روز تا هر وقت دلت خواست می خوابیدی و بازی می کردی . مامان پروانه هم که خیلی دوستت داره همش داره باهات بازی می کنه . تو این چند روز وزنت اضافه شده دکتر گفت به اندازه یک ماه تو این یک هفته که من وزنش کردم اضافه شده. گفتم مامانم اینجا بوده و بهش رسیده در ضمن مهد هم نرفته و تو خونه بوده. آزمایش ادرار و خون هم که برات نوشته بود رو نتیجه شو بردم گفت خیلی خوبه فقط یک کم خونی فیزیولوژیک کم داره که بخاطر سنشه و با آهن و بیشتر خوردن غذا درست می شه. ادرارش هم هیچ مشکلی نداره. تو این چند روز بای بای با دستت یا...
18 دی 1390

کارهایی که ازشون خوشحالم و اونایی که ناراحت و پشیمونم ( بعد از بارداری )

خوشحالم از اینکه زایمان خوبی داشتم و راحت بود. خوشحالم از اینکه قوی بودم و خیلی تو خونه هم بستری نبودم و سریع سر پا شدم. ناراحتم از اینکه موقعی که به دنیا اومدی من بیهوش بودم و نتونستم بغلت کنم و بهت خوش آمد بگم . الان که فیلمتو می بینم احساس می کنم چقدر ترسیدی و چقدر تنها هستی و هیچ کس بهت توجه نمی کنه . دکترا دارن منو بخیه می زنن و یه پرستار آقا هم فقط به دستت مچ بند می زنه و اثر پاهاتو ثبت می کنه و تو همش گریه می کنی و کسی نیست آرومت کنه.شاید اگه زایمانم طبیعی بود یا بی حسی اونوقت می تونستم بغلت کنم. ناراحتم ناراحتم ناراحتم. ناراحتم از اینکه بعد از وضع حملم هم مجبور بودم تا مدتها لباس و شلوار بارداری تنم کنم. خوشحالم از اینکه ...
13 دی 1390

کارهایی که ازشون خوشحالم و اونایی که پشیمونم( تو بارداری )

سلام مامانی الان که به پشت سرم برمی گردم از یه سری از کارهام در مورد تو پشیمونم و به خاطر بعضیاش خوشحالم :   خوشحالم که بارداریم ناخواسته نبوده و  بچه دار شدنمون  با خواست قلبی من و باباییت انجام شد. خوشحالم که گذاشتم چند سال از ازدواجم بگذره و همسرم رو بشناسم و شرایطم برای بچه تا حدودی مساعد بشه. خوشحالم که سنم کم نبود و می تونستم یک مادر باشم تا بچه. خوشحالم که از یک سال قبل آزمایشات و کارها و آمادگیهای پیش از بارداری  رو انجام دادم و نقص هامو برطرف کردم. خوشحالم که تو بارداری با وجود بالا رفتن وزنم ولی مولتی ویتامین و امگا سه رو ادامه دادم چون الان  نتیجه شو می بینم هرچند قیافم ناله ...
12 دی 1390

اومدن مامان پروانه و تب روزوئلا

سلام شیرینم سلام مرگت نبینم قند عسلم چقدر دلم برات تنگ شده. آخه چند روزه که مرخصی گرفتی و سر کار نمیای. مامان پروانه اومده و می مونی پیشش . چقدر خوشحالم که تو این سرما جات گرمه . به محض اینکه مامان پروانه و دایی امید اومدن تو بدنت گرم شد گفتم تب داری گفتم نه خونه گرمه ولی روز بعدش که من از دانشگاه برگشتم دیدم حسابی داری گرم می شی و عصرش تب کردی داشتی می سوختی وقتی تو تب داری من هم از گرما بخار می کنم . هر وقت من گرممه می دونم که تو هم گرمته . خلاصه بردیمت دکتر. دکتر عبادی متخصص نوزادان تو سلسبیل که تازه از آمریکا برگشته . همه جاتو معاینه کرد و گفت ویروس روزوئلاست که یک نوع سرماخوردگیه . سه روز تب می کنه بعد بدنش دون دون قرمز می ز...
12 دی 1390

داری چهار دست و پا یاد می گیری

سلام شکرم سلام جگرم عسل مامان الان داره مهد می ره . روی شکمت هم می خزی ولی دوست نداری زیاد به خودت زحمت بدی یک کم می ری و شروع می کنی به غرغر کردن و اگه بغلت نکنیم شروع می کنی به گریه کردن. ولی به یک چشم به هم زدن دمر می شی و در می ری . سینه خیز می ری . دوست داری روی چهار دست و پات بایستی و شیر بخوری ، سخته ولی دوست داری منم زیر بینیتو می گیرم که بتونی نفس بکشی. دیروز شنبه بود و من کلاس داشتم مجبور بودم برم چون باید پروپوزالمو می گرفتم ببینم تصویب شده یا نه . بابایی هم نتونسته بود مرخصی بگیره . پس مجبور شدیم یذاریمت مهد نزدیک خونه که یه بار دیگه هم رفتی چون مهد خودت هم از خونه دوره و هم از دانشگاه . تازه من ساعت هفت و چهل دقیق...
27 آذر 1390