دلنوشته هاي من براي دخترم

الهی بمیرم برای دخترم که مریض شد

1391/2/19 14:5
نویسنده : مامان آرزو
3,556 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزم

مدت زیادیه دل و دماغ اینترنتو ندارم. آخه تو دور از جون مریض بودی.برات تعریف می کنم:

اول هفته یک کوچولو آبریزش بینی داشتی  سه شنبه بنفشه جون مربی مهدت گفت  چند تا از بچه های مهد ویروس گرفتن و اسهالن اگه آوینا اینجوری شد گوش به زنگ باش.

چهارشنبه ساعت سه و چهار نصفه شب تو اسهال شدید و آبکی داشتی طوری که از پوشکت زد بیرون شستمت و دوباره پوشکت کردم ساعت شش صبح یک بار دیگه شکمت کار کرد به شدت آبکی و با حجم زیاد و بویی مثل تخم مرغ آب پز  گندیده. باباتو بیدار کردم گفتم این بچه ویروس مهد رو گرفته ببین بچم از بی آبی تلف میشه بیا ببریمش بیمارستان نمی تونم تا غروب صبر کنم ببریمش مطب. خلاصه رفتیم بیمارستان اقبال همونجا که خودت به دنیا اومدی. مسئول پذیرش گفت پنج شنبه ها متخصص اطفالمون دیر میاد شاید تا دوازده هم نیاد بشینین . گفتم نه بچم تلف میشه بیا بریم یه بیمارستان دیگه .

رفتیم بیمارستان لولاگر که ای کاش قلم پام می شکست و نمی رفتم. رفتیم پیش دکتر متقی متخصص اطفال و نوزادان . گفت یه نوع سرماخوردگیه که درمانی نداره و باید دوره ش طی بشه ولی باید آب بدنش تامین بشه . بستریش کنین یکی دو تا سرم بگیره وگرنه اینطوری آب دفع کنه یا کلیه هاش از کار می افته یا دچار شوک میشه . منم تکون خوردم گفتم نه تو رو خدا . دکتره گفت به نفعشه . ما هم گفتیم امروز و فردا بستری میشی و شنبه سر حال میری مهد. غافل از اینکه داریم با دست خودمون گلمونو  پژمرده می کنیم.

عزیز دلم رو بستری کردیم تو بخش کودکان، یه پوشک دیگه پر کردی . پرستاره گفت بیار آنژوکتشو وصل کنم گفتم باید تعویضش کنم رفتم عوضت کردم و بردمت اتاق که رگتو پیدا کنن . منو بیرون کردن، گریه می کردی جیغ می زدی منم باهات گریه می کردم و دلهره داشتم وقتی تحویلم دادنت داشتی گریه می کردی رفتیم تو اتاقت که دم درش نوشته بود گاستروآنتریت. بابایی هم رفت برامون وسایل بیاره از خونه.

تو گریه می کردی و با چسپ و پانسمان دستت جنگ داشتی هر چی قربون صدقه ت می رفتم آروم نشدی تا اینکه سرمو کشیدی و خون از دستت پاشید بیرون پرستارو صدا زدم و دوباره برات وصلش کرد گفت مواظبش باش اینا همه اضافه پوله به عهده شما گفتم فدای سردخترم اون به خودش صدمه نزنه پول چیزی نیست. گفتم نمیشه چیزی بدین کمی خوابش ببره تا اذیت نشه ازم عصبانی شد و با اخم گفت ما اجازه نداریم.

خلاصه دو روز خیلی بد و سخت تو لولاگر داشتیم . تو همش می خواستی سرمتو بکنی تو تختت هم نمی رفتی فقط بغل من بودی روی یه صندلی می نشستم و تو هم دراز کش تو بغلم بودی و شیرت می دادم خدا رو شکر شیر خوب می خوردی. اگه یک کم بلند می شدیم سرمت متوقف می شد و خون بر می گشت توی سرم و من دیوونه می شدم پس سعی می کردم با سینم گولت بزنم که خیلی جنب و جوش نداشته باشی.بابا همش سر می زد و برای هر دومون خوردنی میاورد.

مامان پروانه یکی دو بار به گوشیم زنگ زده بود که جواب ندادم صداشو نشنیدم و به خونه هم زنگ زده بود کسی نبود گفته بود فکر کنم آوینا حالش خوب نیست حامد منو نبری خودم تنهایی میرم . آخه قبلش گفته بودم که کمی داری کسالت پیدا می کنی.

اونا هم راه افتادن که بیان پیشت. شب اول خوب بودی و من روی صندلی کمی خوابم برد .مامان پروانه اینا رسیده بودن ولی راهشون ندادن بیان تو.روز دوم یکی دو بار تب کردی و به پرستارا گفتم ، گفتن بیا این گاز و خیس کن تن شویه ش بده منم که بلد نبودم دست و پاتو خیس می کردم به سختی تبت اومد پایین ، ساعت هشت شب یه مریض جدید اومد تو بخش ، تا حالا تنها بودیم ، اونا که اومدن یه پسر دو ساله داشتن که فقط جیغ می کشید و گریه می کرد مامانش هم نمی تونست آرومش کنه اونم مثل تو سرمشو کند ولی حرکاتش به آرامی و مظلومی تو نبود وحشی بود. تو با معصومیت دستتو نشونش دادی که یعنی نگاه کن منم دارم اونم توجه نمی کرد و جیغ می کشید تو هم که سرم دستت بود نمی شد از اتاق ببرمت بیرون. وای دلم نمی خواد یادم بیاد چی شد. دیدم تو رفتی تو فکر و خیلی غیر عادی ساکت شدی گفتم ترسیدی، شروع کردم به صدا کردن و مشغول کردنت که دیدم عضلات شکمت سفت شد گفتم حتما داری زور می زنی اسهالتو دفع کنی گفتم الهی بمیرم دخترم داره به سختی دفع می کنه . دیدم لبت داره کبود میشه که  داد زدم پرستار بیا . که نیومد . خودم تو تو بغلم سرمتو برداشتم گفتم تو رو خدا به دادم برسین بچه م به سختی داره نفس می کشه . پرستارا از اتاقشون بیرون نمی اومدن اجازه هم نمی دادن ما بریم چون چند تا نوزاد نارس اونجا بودند نمی ذاشتن مریضای دیگه نزدیکشون بشن. التماس کردم و گفتم تو رو خدا  لا اقل یه دست بهش بزنین . گفتن خانم ترسیده یک کم بگردونیش خوب میشه با گریه هی صدات می زدم ولی تو کبود تر می شدی . یکی از پرستارا گفت به خاطر اینکه نترسی بیا این ماسک اکسیژنو بذار روی دهنش وای چقدر ترسویی بچتم مثل خودت ترسوئه و هول کرده. نشستم و هی گریه می کردم و تو با ماسک اکسیژن کمی آروم شدی و حالت خواب گرفتی داشتی می رفتی منم با صدای بلند تر گریه می کردم و می لرزیدم زنگ زدم به بابات گفتم بیا اینجا این دختره داره می میره ببریمش یه بیمارستان دیگه.

اینو که گفتم پرستارا اومدن پیشمون یه پزش کشیک صدا زدن اومدن بابایی هم زود رسید با تن شویه تبتو آوردن پایین بیش از یک ساعت طول کشید چند تا هم آمپول بهت زدن که یواش یواش شروع کردی به گریه کردن . هیچ وقت فکر نمی کردم یه وقتی از شنیدن صدای گریه ت خوشحال بشم .

بابایی رفت خونه . اونشب خوب خوابیدی البته من جرات نداشتم بخوابم می ترسیدم خدای نکرده دوباره تب کنی  روی صندلی نشسته تو رو گذاشتم روی سینه م و تو خوابیدی و منم یک ساعتی تونستم بخوابم.اونجوری که در تماس نزدیک بودم باهات خیالم راحت بود گه دما یا حالت بدنت عوض بشه فوری می فهمم.

 صبح ساعت هفت دکترت اومد ویزیتت کرد برای تشنجت دستور داد آزمایش  LP  روت انجام بدن که از مایع نخاعت بود . مردم و زنده شدم تا ازت گرفتن  تو هم خیلی اذیت شدی و گریه کردی بردنت یه اتاق دیگه و منم بیرون باهات اشک می ریختم.بعد برگشتیم اتاق پشتت پانسمان بود و گفتن تا چند ساعت باید دمر باشه تا سردرد نگیره منم تو رو دمر تو بغلم راه بردم که گفتن بشین سرمشو وصل کنیم نشستیم روی صندلی. یه بار دیگه تبت رفت بالا و داشتی کبود می شدی که به پرستارا گفتم بیاین دخترم دوباره داره مثل دیشب میشه اونا بهت ماسک اکسیژن  دادن  و این دفعه لرز کردی پتو پیچیدم بهت سریع خوب شدی . اما هنوز یک ساعت بیشتر نگذشته بود که تبت رفت بالا  تو این مدت دو روز همش دستم به تب سنج بود که اگه تبت از 37 درجه بزنه بالا خبرشون کنم. دیدم شده 39 جیغ جیغ کردم و تو کبود و بی حال شدی . دکترتو خبر کردن اومد رو سرت گفت اینکه از دیشب داره داروی ضد تشنج می گیره پس چرا تکرار شده ( غافل از اینکه رگت گم شده و هر چی آمپول می زنن وارد خونت نمی شه و زیر پوستته )

الهی من بمیرم دیگه چنان روزایی رو نبینم منو بیرون کردن. وسایل مراقبتهای ویژه و مانیتور و احیا آوردن بهت وصل کردن . الهی بمیرم هر چی شیر خورده بودی با ساکشن کشیدن بیرون گفتن اگه وارد ریه ش بشه خفه میشه. بی جون و بی حال رو تخت بودی و اونا هی بهت آمپول می زدن که هیچ کدوم به خونت نمی رسید . خدا مرگشون بده که از تزریقات هم چیزی نمی فهمیدن.

گفتن دیگه کاری از دست ما ساخته نیست و باید ببریدش به یه مرکز پیشرفته تر که PICU داشته باشه. دنیا دور سرم می چرخید به بابات که رفته بود سر کار خبر دادم . گفتن بهش بگو پول برای تسویه حساب بیاره. به مامان پروانه هم زنگ زدم گفتم مامان آوینا حالش بده بیاین اینجا یه سر ببینمتون باید بریم یه مرکز دیگه. مامانم با گریه اومد و  با دایی حامد دیدنت و کلی خودشونو زدن و گریه کردن.

بابایی رسید و کارای تسویه رو انجام داد و کادر بیمارستان هم داشتن به بیمارستانای دیگه زنگ می زدن ببینن کجا پذیرشت می کنه هیچ جا قبول نکرد تا اینکه بیمارستان مفید قبول کرد. اونا هم آمادت می کردن و یواش یواش دستگاهها رو ازت جدا کردن . بیمارستان به سرعت نمی تونست یه قرون دو زار کنه که هیچ چیز از قلم نیافته هی طولش می دادن بابات گفت تسویه نکنید هر چقدر که فکر می کنید بشه علی الحساب سه برابر از ما بگیرید ما بریم بچه تلف نشه بعدا برای تسویه نهایی میایم . آخرش هم همین کارو کردن.منم مامان ودایی حامد رو بوسیدم و با بابایی و تو که لختت کرده بودن وفقط یه پوشک داشتی نشستیم توی آمبولانس. چی به من گذشت خدا می دونه، گریه می کردم و نذر و نیاز می کردم و جگر گوشمو می دیدم که بدن سفید و زیباش بی حرکت روی برانکارده . فقط گریه و نذر .

آمبولانس به سرعت از مسیرهای ویژه می رفت و تو اتوبان از بین ماشینای دیگه لایی می کشید تا اینکه رسوندمون به بیمارستان فوق تخصصی اطفال مفید.

اونجا رفتیم  بخش ICU  که گفتن ما قبول نکردیم اول ببرینش اورژانس اگه اونا تشخیص دادن بیاین اینجا ضمنا ما تخت خالی نداریم. با گریه التماس کردم که بچم داره می میره.

قبول نکرد. بدو بدو رفتیم اورژانس اونا شروع کردن به توصیف حالاتت. یه تیم بزرگ پزشکی از دانشجوها و انترن و رزیدنت و متخصصها و ... رو سرت بودن و عده ایشون  تشخیص دادن که تو کما هستی و عداه ای گفتن باید سی تی اسکن بشه تا تشخیص بدیم.

از ساعت ده صبح تا هشت عصر ما تو اورژانس بودیم و هیچ جا برات تخت خالی نبود ولی یک نفر تو ICU گویا وضعش مساعد شده بود گفتن اونو بفرستیم بخش  شما رو اونجا پذیرش می کنیم.

تو این فاصله گفتن باید یه سی تی اسکن از مغزت انجام بشه.  دیگه تنها ی تنها روی یه تخت تو اورژانس بودی مانیتور تعیین وضعیت بهت وصل بود و من و بابا هم کنارت، دیگه معاینه و سوال و جوابا تموم شده بود . همش به این فکر می کردم که گرسنه ای آخه هر چی تو معدت بود رو کشیده بودن بیرون.

وای خدایا شکرت بدون کمک به هوش اومدی و اول از همه مثل همیشه شیر خواستی و  وقتی دکتر گفت نباید بخوره بیشتر گریه کردی . برای اینکه یادت بره بابایی بغلت کرد و عروسکای بخشو نشونت می داد ولی تو گرسنه بودی و هر وقت منو می دیدی داغت تازه می شد . خیلی سخت بود که تو گرسنه بودی و من نمی تونستم بهت شیر بدم. هر چی التماس کردم قبول نکردن گفتن اگه خدای نکرده دوباره تشنج کنه می پره تو ریه ش و خفه ش می کنه. صبر کن.

تو این فاصله رفتیم سی تی اسکن تو که گرسنه بودی و بی قرار دکتره بیرونمون کرد گفت هر وقت خوابید بیاین. برگشتیم اورژانس بهت خواب آور خوردنی دادن که اثر نکرد و نخوابیدی از بس که گرسنه بودی.مامانت بمیره دو سه روز بود که میل به هیچی نداشتی تو لولاگر هم نمی خوردی حتی آب . فقط شیر می خوردی اونم که ممنوع کرده بودن. این دفعه بهت دیازپام تزریق کردن و تو خوابیدی. سی تی اسکن انجام شد و برات ورم مغزی تشخیص دادن که بعد فهمیدیم تشخیص اشتباه بوده و تو هیچ مشکل مغزی نداشتی.

هوا داشت تاریک می شد که گفتن این بچه دیگه کاملا هوشیاره و مراقبتهای ویژه نیاز نداره  و باید بره بخش، خدایا هزار مرتبه شکرت. اما کدوم بخش؟ چند تاشون می گفتن تشنج باید بره مغز و اعصاب اما چند تای دیگه می گفتن چون تب داره باید بره عفونی بالاخره هم فرستادنمون عفونی و دوباره من التماس کردم و گذاشتن که بهت شیر بدم و تو یه دل سیر خوردی.

آخرای شب بود که بابایی رفت خونه خسته و کوفته بود اونم بد جور سرما خورده بود الان باید یکی ازش مراقبت می کرد در حالی که همش داشت می دوید.

قربون گل قشنگم بشم که هفت روز هم تو مفید بستری بودیم و تو این هفت روز من سر کار نرفتم و خونه هم نرفتم دیگه چرک و کثیفی داشت از سر و روم می بارید تو حتی نمی ذاشتی دستشویی برم آخه هم تو از محیط می ترسیدی و هم من می ترسیدم اگه جات بذارم تو سرمتو بکنی . بنا براین همش تو توی بغلم بودی و شیر می خوردی و هنوز اسهال بودی و آب از دست می دادی همش آویزون من بودی و می خوردی. تو این هفت روز خدار و شکر هیچ اتفاقی برات نیافتاد نه تب و نه تشنج. ولی مرخصمون نکردن تا وضعییت ثابت بشه، دوباره ازت مایع نخاع گرفتن سه تا آزمایش روش انجام دادن که یکیش رو باید می بردیم بیرون  اسمش PCR بود که نشون می داد DNA ویروس داخل مغز و نخاعت هست یا نه که خدا رو شکر نبود. ضمنا دستت که تو لولاگر بهش سرم وصل بود و گفتم آمپولا رفته بود زیر پوستت عفونت کرده بود و وقتی چسپا رو باز کردن ورم داشت و کبود شده بود که دکتر گفت پنج روز کلیندامایسین وریدی و پنج روز آموکسی کلاو خوراکی باید بگیره.

تو این چند روز بابایی هر روز می اومد پیشمون و کارامونو انجام می داد هر روز صبح که بیدار می شدیم تو نمی ذاشتی دستشویی برم با صورت نشسته می نشستم تا ساعت 2 بشه کسی بیاد ملاقتمون تو رو تحویلش بدم برم تازه دست و صورتو بشورم البته همش تقصیر تو نبود خودم هم جرات نداشتم تنهات بذارم.

به محض اینکه مدیر مهد خبردار شد دو تا مربیات بنفشه جون و کبری جون اومدن ملاقاتت و کلی گریه کردن و گفتن برای سلامتیت دعای حضرت رقیه نذر کردن.از دیدنشون خیلی خوشحال شدی .اونروز کمی سر حال تر بودی. دو روز قبلش در اثر بی هوشی خیلی بی حال بودی و تعادل هم نداشتی . اونروز هم بی حال بودی ولی بهتر از روزای قبل بودی . عمو بهروز هم اومد ملاقاتت. البته عمو صالح نامردت تو این مدت عقد کرد و شیرینی خوران برگزار کرد منم کلی از بابات گلایه کردم و گفتم مامانتو خواهرت زنگ می زنن گریه می کنن که ما ناراحتیم اگه راست می گن و ناراحتن پس چطور شیرینی می خورن حداقل بذارن بچه م از بیمارستان مرخص بشه بعد .  بعدشم قسم خوردم که  وقتی بزرگ شدی برات تعریف می کنم که وقتی تو داشتی بین مرگ و زندگی دست و پا می زدی و ما و مامان اینام خون گریه می کردیم خانواده پدریت داشتن چوپی می کشیدن و شیرینی می خوردن .

بیشتر از این سرتو درد نیارم که یکی دوروز اول لباس تنت نبود تا تب نکنی پتو هم روت نمی کشیدم  بعدش دیدم بهتری اجازه گرفتم که لااقل یه رکابی و شلوارک خنک تنت کنم. دو روز آخر انقدر حالت خوب شده بود که کلافه بودی و دوست داشتی بگردی و تو تختت قدم بزنی ولی این آخرا آنژوکت تو پاهات بود و اگه باهاش راه می رفتی دوباره رگت گم می شد و باید از جای دیگه ت رگ پیدا می کردن . هر وقت نیم ساعت چیزی بهت وصل نبود از فرصت استفاده می کردم و تو راهرو می گردونمت. یه اتاق بازی هم تو بیمارستان بود که بچه های بخش عفونی باید معرفی نامه می گرفتن که مریضیشون مسری  نیست و می تونن قاطی بچه های دیگه بشن.ما هم دو سه بار نامه گرفتیم و رفتیم کلی روحیه تو عوض کرد مخصوصا اینکه یه تاب داشت اونم که تو عاشقشی و کلی حال کردی. خداوند بیامرزه پدر مادر کسی که درستش کرده می گفتن یه نفر خیر با پول خودش ساخته اسباب بازی گذاشته و حقوق دو نفر کارمنشم خودش میده . خدا خیر دنیا و آخرت بهش بده  که دل بچه های مریض رو شاد می کنه . تو که خیلی دوست داشتی و ازت چند تا هم عکس گرفتم.

 

راستی تو این مدت یه روز که به مناسبت وفات حضرت زهرا تعطیل بود عمو پورنگ که همه بچه ها عاشقشن اومد ملاقات بچه ها. تو خواب بودی . اومد روی سرت گفت این بچه چرا انقدر سرم داره از سرم گذشته دیگه شیش رمه. یه عکس هم بابایی ازتون گرفت من گریه م گرفت چون دفعه قبلی که تو نمایشگاه اسباب بازی با عمو پورنگ عکس انداختی سر حال و سالم بودی ولی الان رو تخت بیمارستان.

 

خدا اونم خیر بده که دل بچه های مریض رو شاد کرد .

تو این هفت روز کلی ازت  آزمایش خون و ادرار و مدفوع و سونوگرافی  شکم و عکس ریه گرفتن و جواب همه هم خوب بود. همه چی برای مرخص کردنت آماده بود و منتظر جواب PCR  ت بودیم که اونم نگاتیو بود و تنها مشکلی که مونده بود ورم دستت بود .

از شنبه تا جمعه اونجا بودیم جمعه گفتن مرخص نیستین  گریه م گرفت گفت بخاطر دستش باید بمونین . زنگ زدم بابات گفت نه با رضایت شخصی مرخصش می کنم به خاطر دستش تو بخش عفونی بمونه که چند تا عفونت هم از بچه های دیگه بگیره؟ من نمی ذارم همین الان میام رضایت می دم همین کار رو هم کرد .

گفتن هفته آینده برین مطب دکتر کریمی فوق تخصص عفونی که تا حالا تو بیمارستان مریض اون بودی.

ما مرخص شدیم . وقتی از بیمارستان اومدیم بیرون اونقدر  همه چی برات جذاب بود که به هیچ کس توجه نمی کردی و درخت و جوی آب رو نگاه می کردی. توی ماشین هم سرتو از پنجره آورده بودی بیرون باد موهای شویدیتو تکون می داد کیف می کردی .. هیچ وقت لحظه آزادیت یادم نمی ره. الهی  که دیگه مریض نشی تا اسیر بیمارستان بشی و کلافه بشی و حوصله ت سر بره. الهی آمین.

گفتم بیا مامان هر چی درست کرده برداریم ببریم پارکی جایی شدیدا به اکسیژن نیازداریم هم من و هم این طفل معصوم ولی بابایی گفت مهمون داره برامون میاد گفتم تو رو خدا بریم یکی دو ساعته بر می گردیم . از فردا دوباره من باید برم سر کار  و دیگه نممی تونم تجدید قوا کنم. بابایی قبول نکرد.

رسیدیم خونه پدر بابایی هم با عمو بهروز از شهرستان اومدن دیدنت. و شب موندن و فردا صبح برگشتن شهرستان . دستش درد نکنه این همه راه اومده بود.

تا رسیدیم خونه من و تو اول یه حموم مفصل کردیم تا گند بیمارستان ازمون دور بشه . بهت دارو هم داده بودن که گرفتیم.

الان مدتی از اون موقع می گذره و تو بهتری ،داروی دستت تموم شده و ورمش هم فقط به اندازه یه عدس مونده . داروی فنی توئین می خوری که خیلی بدت میاد. امیدوارم هر چه زود تر اونم دیگه نخواد بخوری.

الان یازده روز از اون موقع گذشته و هنوز من به آرزوم که یه قلپ اکسیژن برای خودم و توئه نرسیدم .از سر کار تعطیل که میشم با اینکه دور تره ولی از توی حیاط میرم که رنگ چمن و سبزه و درختا سر حالم کنه و تو سرویس هم با اینکه وسط می شینم ولی به همکارام می گم پنجره ماشینو باز کنن بعد چشمامو می بندم و تصور می کنم که داریم  با ماشین خودمون میریم بیرون. خدا کنه زود تر بتونیم آفتاب رو حس کنیم و باد رو در آغوش بگیریم.

مامان پروانه یک هفته که تو بیمارستان بودی اینجا بود یک هفته هم بعدش بود تا تو مهد نری . بعدش گفت دیگه باید برم خونه م به هم ریخته و مهدی  و آزاده من نباشم درس نمی خونن مشروط میشن. مونده بودم چکار کنم فعلا یه مدتی تو مهد نری که بابایی به عمه ت گفت بیاد، اونم گفت باید منصور بهم اجازه بده . بنده خدا تو عمرش تنهایی تا سر کوچه هم نرفته داداشاش آورده بودنش پای اتوبوس و بابات هم اینجا رفت ترمینال  آوردش. دستش درد نکنه اونم قراره یک هفته بمونه تا تو کمی سر حال تر بشی و نری مهد باز مریض بشی. منم دنبالشم دورکاری بهم بدن . اونقدر دردسر داره نگو. رییسم که خانمه خیلی چوب لای چرخم می ذاره ولی من کوتاه نمیام و دورکاری می گیرم.

بنده خدا عمت تازه شوهرش تصادف کرده و کلی خرج ماشینش میشه البته خدا رو شکر خودش فقط کوفتگی پیدا کرده . با این حال اومده که تو راحت باشی.دستش درد نکنه.

خیلی دلم می خواد برم نظام  پزشکی یا هر جایی شکایت بیمارستان لولاگر رو بکنم ببینم وقت می کنم یا نه.

به امید  اینکه هر چی درد و بلا داری خدا به مامانت بده و تو همیشه شاد و وراج باشی و برامون ده ده ده ده ده ده ده کنی و خونه رو پر از شادی و زندگی کنی.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

نیلوفر
3 شهریور 93 16:20
فروش عروسک های دستبافت و قابل شستشو مناسب برای هدیه و سیسمونی متفاوت و شیک (این عروسک ها بسیار بادوام هستند و به خاطر نداشتن قطعات جداشونده برای کودکان مناسب هستند) به وبلاگم سر برنید http://honarhayeme.blogfa.com/