دلنوشته هاي من براي دخترم

جشن مهد

1390/11/21 13:30
نویسنده : مامان آرزو
71 بازدید
اشتراک گذاری

سلام شیرینم

برات تعریف کرده بودم که چقدر خاله و داییاتو دوست داری .الان دایی امید اینجاست اومده که برای گلوش بره دکتر. اونقدر دوستش داری که وقتی میره دستشویی پشت سرش میری می شینی دم دستشویی تا بیاد اگه هم دیر بیاد با ها ها کردن صداش می کنی و می زنی به در . الهی قربون دخترم بشم من.

دیروز جشن نوروز بود . تو مهد براتون جشن گرفتن و عمو کیهان هم ارگ می زد و بچه ها می رقصیدند. من هم تو رو بغل کردم رفتیم با دیدن باد کنکها از خوشحالی و ذوق داشتی پرواز می کردی . بادکنک ها رو خیلی دوست داری و هرجا ببینی می خوای حتی یه بار تو بغل من بودی من نمی دیدم که پشت سرم یه بادکنک فروشه ، تو با اشاره ازش می خواستی و دستتو دراز می کردی که بهت بده اونم از خدا خواسته انقدر منتظر موند تا ما منظور تو رو فهمیدیم و یکی برات خریدیم.

خلاصه تو جشن مهد یه سفره هفت سین بود که من تصمیم گرفتم ازت عکس بندازم به محض اینکه از بغلم گذاشتمت رو صندلی و تو ارگ رو دیدی از ترس شروع کردی به جیغ زدن و دستاتو دراز کردی که منو بغل کن . ای جانم تو از ارگ ترسیدی . تو خونه هم از جارو برقی می ترسیدی و انقدر روت بابابایی کار کردیم و با جارو برقی بازی کردیم و نازش کردیم که باهاش کمی آشتی کردی ولی هنوز هم وقتی صداش میاد تو متفکرانه نگاهش می کنی و صدات در نمیاد.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)