دلنوشته هاي من براي دخترم

فوت پدربزرگ بابايي

1393/6/19 13:32
نویسنده : مامان آرزو
145 بازدید
اشتراک گذاری

دختر گل مامان دوشنبه سوم شهريور طرفهاي غروب بود كه عموهات زنگ زدن گفتن بابا ميكاييل فوت كرده، خدا رحمتش كنه مرد خوبي بود. چند هفته قبل از فوتش با هم رفته بوديم عيادتش. تو خيلي ازش خوشت اومد چون خيلي خوب فارسي حرف مي زد . تو گفتي مامان بابا ميكاييل كچله؟ خودش جواب داد آره كچلم و خنديد . تو دوستش داشتي.

بنده خدا عصر دوشنبه به رحمت خدا رفت . بابايي گفت چكار كنيم گفتم بايد بريم. با اينكه راه دوره . بعدش هم با همكارامون هماهنگ كرديم  كه فردا و پس فردا سر كار نميايم. و با عمو بهروز راه افتاديم. صبح رسيديم كرمانشاه مامان و باباي منو برديم و رفتيم خونه بابابزرگ و مامان بزرگت . رسيديم مستقيم رفتيم مسجد . روز طولاني بود تمام شب بيدار بودم و نصف راه رو من رانندگي كرده بودم تو مسجد حسابي خوابم مي اومد و سرم درد مي كرد. برگشتيم نهار خورديم و ساعت يك دوباره رفتيم مسجد . تا ساعت 4 طول كشيد  بعد برگشتيم كرمانشاه .

ديدم كه حسابي سرما خوردي . شب قبل كه تو راه بوديم براي اينكه موقع رانندگي خوابمون نبره شيشه باز كرديم كه فكر كنم به اون خاطر تو سرما خوردي.

عمه آمنه ازم قول گرفته بود ببرمت پيشش منم يه دكتر بردمت و رفتيم خونه شون .

مامان بزرگت هم از قبل گوجه گذاشته بود رب بپزه  كه با فوت پدرش بي خيال شده بود گفتم خراب ميشه حيفه ، رب رو براش درست كردم و برگشتيم كرمانشاه، بعد هم با اصرار مامان پروانه و خاله آزاده رو با خودمون آورديم تهران.

چه حال مي كني تو، الان نزديك دو هفته ست كه خونه اي و مهد نمي ري ولي امروز ديگه تصميم دارن برگردن آخه دايي ها و باباجونت سختشونه كاراشونو خيلي به سختي انجام ميدن تازه دايي مهدي هم كم كم داره براي عروسيش آماده ميشه.

تو هم همش ازشون خواهش مي كني كه بمونن.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)